فصل دوم - خداي چه كنم؟
خدايا چه كنم ؟.... بايد رفت .....اما كو پاي رفتن ؟….. كجا مي شه رفت ، بدون دل ؟....... چگونه ؟ ..….. اون هم بدون دلدار؟ چشمان نازنين التماس مي كرد...... نرو ........ واين غصه ام را بيشتر مي كرد ......... قلبم تو سينه فشار مي اورد . كه بمان ..... نرو ....... پاهام توان حركت را نداشتن ........ اما بايد مي رفتم . ساعت نزديك چهار صبح بود . امير گفت كجا مي خواي بري . خب يه استراحتي همين جا بكن . فردا هم كه جمعه است و تعطيل پاهام شل شد. به تعارف گفتم : نه بايد برم.......(اي لعنت بر اين تعارفات)...... بر خلاف انتظار من كوتاه اومد و خيلي خالصانه گفت : هر جور راحتي ......... ا نگار يك تشت گنده آب سرد رو سرم خالي كردن . وا رفتم ، برقي كه تو چشم نازنين بعد از تعارف امير پيدا شده بود يك مرتبه خاموش شد . چه بايد مي كردم . بالاخره در حاليكه به خودم به خاطر تعارف احمقانه اي كه كرده بودم لعنت مي فرستادم . خداحافظي كردم و از خونه دايي اينا كه تو خيابون دربند بود بيرون اومدم . سوار ماشينم شدم و مدتي سرم رو روي فرمون گذاشتم اصلا" قدر ت حركت نداشتم بالاخره بعد از مدتي ماشين رو روشن كردم و راه افتادم . اصلا" حال خونه رفتن نداشتم واسه همين راهم رو دور كردم . در حاليكه به طور معمول بايد از جاده قديم شمرون ، سرازير ميشدم به طرف پايين . بسمت خيابون پهلوي پيچيدم و سپس وارد اتوبان شاهنشاهي شدم . ما اونموقع هنوز تو سي متري نارمك مي شستيم . اتوبان بشدت يخ زده بود طوري كه با هر ترمز، ماشين ، پنجاه ، شصت متر رو زمين سر مي خورد . در سكوت كامل و آرام رانندگي مي كردم. مثل بچه آدم . جوري كه اصلا" از من بعيد بود . تو فكر بودم و اصلا توجهي به محيط اطراف نداشتم . وقتي به خودم اومدم ، ديدم جلوي در خونه هستم . ساعت كمي از شش صبح گذشته بود . وارد خونه كه شدم . ديدم پدرم روبروم واساده ِ....... داشت آماده مي شد بره كله پاچه بگيره . سلام كردم : جواب سلامم رو داد و گفت : چه عجب سحر خيز شدي ؟ ظاهرا" متوجه نشده بود كه تازه از راه رسيدم ........ ادامه داد : مهموني ديشب خوش گذشت . گفتم بد نبود . پرسيد : كي اومدي خونه ؟ گفتم : الان ...... يه نگاهي به من كرد وگفت : پس خيلي خوش گذشته ........ خنده دوستانه اي كرد و رفت دنبال كله پاچه . منم يه راست رفتم تو اتاقم و همونجور خودم رو پرت كردم تو رختخواب . خيلي زود خوابم برد . نزديكيهاي پنج بعد از ظهر بود كه با صداي مادرم از خواب بيدار شدم . در حاليكه با متكا آرام به پك و پهلوم مي زد ، ميگفت : بلند شو چه قدر ميخوابي ؟ مگه كوه كندي ..... بلند شو .... يا الله بلند شو ...... بعد اضافه كرد ، اين دوستان ناشناستم كه پاشنه تلفن رو صبح تا حالا از جا كندن......حرفم نميزنن كه آدم ببينه دردشون چيه ؟ با خودم فكر كردم . من كه دوستي ندارم كه نتونه با مادرم حرف بزنه ....... پرسيدم : كس ديگه اي زنگ نزد..... گفت نه پرسيدم هيشكي ؟ گفت : اصول دين مي پرسي ؟ ............ و سپس ادامه داد : گفتم نه...... فقط ...... گوشام تيز شد . پرسيدم : فقط چي ؟ گفت : فقط برادر زاده عزيزم فيلش ياد هندستون كرده بود تلفن زد حال عمه اش را بپرسه..... بنظر شما اشكالي داره ، يا بايد از شما اجازه مي گرفت ؟ اينو كه گفت يه مرتبه برق از كلم پريد . نازنين بود زنگ ميزد . بلافاصله از جام بلند شدم و بعد از يه دوش سريع السير شماره خونه دايي اينارو گرفتم . به زنگ دوم نرسيد ....... صداي نازنين رو از پشت تلفن شنيدم . با بغض گفت : كجايي ؟ گفتم : توخواب مرگ . دستپاچه گفت : خدا نكنه . گفتم : الان حالم از صد تا مرده ام بدتره . نمي دوني ديشب با چه مصيبتي دل از خونه تون كندم.......اين امير نامردم كه دوباره تعارف نكرد . نازي گفت : احمد نميتونم دوري تو رو تحمل كنم . تو رو خدا ، .... تورو ..... خدا هرجوري مي توني خودتو به من برسون بهش گفتم : منم مثل تو . بعد نگاهي به ساعت كردم پنج و چهل دقيقه بود براي ساعت شش ونيم سر پل تجريش قرار گذاشتيم . با سرعت لباس پوشيدم و آماده حركت شدم . كه مامان جلوي در، يقه ام را گرفت و گفت : شازده پسر كجا ؟ ..... مثل اينكه ما هم مادرتيم . سهمي داريم . تو كه دايم يا اينور و اونوري . يا وقتي هم خونه اي خوابي . يه ماچ مامان خر كني كردمش و گفتم : ما كه در بست كوچيك شماييم . تازه بخشش از بزرگونه ......... خنده اي كرد و گفت : برو ...... برو كه تو اگه اين زبون نداشتي كه اين همه گلو گير دختراي مردم نمي شدي ، برو .... برو كه طرف منتظره .... بنده خدا نميدونست ايندفعه اين منم كه صيدم نه صياد .............