میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 2 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
در این سایت رمان های صلاح الدین احمد لواسانی با ویرایش بروز منتشر می گردد
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 2 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
یک شنبه 3 آذر 1398 ساعت 1:53 | بازدید : 326 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

 فصل دوم  -  خداي چه كنم؟

 

  

 

خدايا چه كنم ؟.... بايد رفت .....اما كو پاي رفتن ؟….. كجا مي شه رفت ، بدون دل ؟....... چگونه ؟ ..….. اون هم بدون دلدار؟ چشمان نازنين التماس مي كرد...... نرو ........ واين غصه ام را بيشتر مي كرد ......... قلبم تو سينه فشار مي اورد . كه بمان ..... نرو ....... پاهام توان حركت را نداشتن ........ اما بايد مي رفتم . ساعت نزديك چهار صبح بود . امير گفت كجا مي خواي بري . خب يه استراحتي همين جا بكن . فردا هم كه جمعه است و تعطيل پاهام شل شد. به تعارف گفتم : نه بايد برم.......(اي لعنت بر اين تعارفات)...... بر خلاف انتظار من كوتاه اومد و خيلي خالصانه گفت : هر جور راحتي ......... ا نگار يك تشت گنده آب سرد رو سرم خالي كردن . وا رفتم ، برقي كه تو چشم نازنين بعد از تعارف امير پيدا شده بود يك مرتبه خاموش شد . چه بايد مي كردم . بالاخره در حاليكه به خودم به خاطر تعارف احمقانه اي كه كرده بودم لعنت مي فرستادم . خداحافظي كردم و از خونه دايي اينا كه تو خيابون دربند بود بيرون اومدم . سوار ماشينم شدم و مدتي سرم رو روي فرمون گذاشتم اصلا" قدر ت حركت نداشتم بالاخره بعد از مدتي ماشين رو روشن كردم و راه افتادم . اصلا" حال خونه رفتن نداشتم واسه همين راهم رو دور كردم . در حاليكه به طور معمول بايد از جاده قديم شمرون ، سرازير ميشدم به طرف پايين . بسمت خيابون پهلوي پيچيدم و سپس وارد اتوبان شاهنشاهي شدم . ما اونموقع هنوز تو سي متري نارمك مي شستيم . اتوبان بشدت يخ زده بود طوري كه با هر ترمز، ماشين ، پنجاه ، شصت متر رو زمين سر مي خورد . در سكوت كامل و آرام رانندگي مي كردم. مثل بچه آدم . جوري كه اصلا" از من بعيد بود . تو فكر بودم و اصلا توجهي به محيط اطراف نداشتم . وقتي به خودم اومدم ، ديدم جلوي در خونه هستم . ساعت كمي از شش صبح گذشته بود . وارد خونه كه شدم . ديدم پدرم روبروم واساده ِ....... داشت آماده مي شد بره كله پاچه بگيره . سلام كردم : جواب سلامم رو داد و گفت : چه عجب سحر خيز شدي ؟ ظاهرا" متوجه نشده بود كه تازه از راه رسيدم ........ ادامه داد : مهموني ديشب خوش گذشت . گفتم بد نبود . پرسيد : كي اومدي خونه ؟ گفتم : الان ...... يه نگاهي به من كرد وگفت : پس خيلي خوش گذشته ........ خنده دوستانه اي كرد و رفت دنبال كله پاچه . منم يه راست رفتم تو اتاقم و همونجور خودم رو پرت كردم تو رختخواب . خيلي زود خوابم برد . نزديكيهاي پنج بعد از ظهر بود كه با صداي مادرم از خواب بيدار شدم . در حاليكه با متكا آرام به پك و پهلوم مي زد ، ميگفت : بلند شو چه قدر ميخوابي ؟ مگه كوه كندي ..... بلند شو .... يا الله بلند شو ...... بعد اضافه كرد ، اين دوستان ناشناستم كه پاشنه تلفن رو صبح تا حالا از جا كندن......حرفم نميزنن كه آدم ببينه دردشون چيه ؟ با خودم فكر كردم . من كه دوستي ندارم كه نتونه با مادرم حرف بزنه ....... پرسيدم : كس ديگه اي زنگ نزد..... گفت نه پرسيدم هيشكي ؟ گفت : اصول دين مي پرسي ؟ ............ و سپس ادامه داد : گفتم نه...... فقط ...... گوشام تيز شد . پرسيدم : فقط چي ؟ گفت : فقط برادر زاده عزيزم فيلش ياد هندستون كرده بود تلفن زد حال عمه اش را بپرسه..... بنظر شما اشكالي داره ، يا بايد از شما اجازه مي گرفت ؟ اينو كه گفت يه مرتبه برق از كلم پريد . نازنين بود زنگ ميزد . بلافاصله از جام بلند شدم و بعد از يه دوش سريع السير شماره خونه دايي اينارو گرفتم . به زنگ دوم نرسيد ....... صداي نازنين رو از پشت تلفن شنيدم . با بغض گفت : كجايي ؟ گفتم : توخواب مرگ . دستپاچه گفت : خدا نكنه . گفتم : الان حالم از صد تا مرده ام بدتره . نمي دوني ديشب با چه مصيبتي دل از خونه تون كندم.......اين امير نامردم كه دوباره تعارف نكرد . نازي گفت : احمد نميتونم دوري تو رو تحمل كنم . تو رو خدا ، .... تورو ..... خدا هرجوري مي توني خودتو به من برسون بهش گفتم : منم مثل تو . بعد نگاهي به ساعت كردم پنج و چهل دقيقه بود براي ساعت شش ونيم سر پل تجريش قرار گذاشتيم با سرعت لباس پوشيدم و آماده حركت شدم . كه مامان جلوي در، يقه ام را گرفت و گفت : شازده پسر كجا ؟ ..... مثل اينكه ما هم مادرتيم . سهمي داريم . تو كه دايم يا اينور و اونوري . يا وقتي هم خونه اي خوابي . يه ماچ مامان خر كني كردمش و گفتم : ما كه در بست كوچيك شماييم . تازه بخشش از بزرگونه ......... خنده اي كرد و گفت : برو ...... برو كه تو اگه اين زبون نداشتي كه اين همه گلو گير دختراي مردم نمي شدي ، برو .... برو كه طرف منتظره .... بنده خدا نميدونست ايندفعه اين منم كه صيدم نه صياد .............

 
 


موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا .. , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست










می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 75
بازدید کل : 3453
تعداد مطالب : 95
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان رمان های صلاح الدین احمد لواسانی و آدرس katef.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 95
:: کل نظرات : 3

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 14
:: باردید دیروز : 7
:: بازدید هفته : 22
:: بازدید ماه : 75
:: بازدید سال : 2511
:: بازدید کلی : 3453